دردونه مامان وبابادردونه مامان وبابا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
عاشقانه های ناب ماعاشقانه های ناب ما، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

❤محمد جونـــــــــم❤

سلام علی الرضیع الصغیر

من که قلب شکسته ای دارم دل در خون نشسته ای دارم رام هر کس نمی شود دل من صید کرکس نمی شود دل من دل خود را به غم محک زده ام تا دم از صاحب فدک زده ام خالق اکبر است یار دلم با علی اصغر است کار دلم     ...
8 آبان 1393

........

  سه ساله دخترت افتاده از نفس، بابا!    دگر مرا ببر از کنج این قفس، بابا! به جز تو کآمده‌ای، امشبی به دیدارم    نزد سری به یتیم تو، هیچ ‌کس، بابا! از آن دمی که سرت را به نیزه‌ها دیدم    به لب مرا بُوَد این یک کلام و بس: «بابا» به پیشواز تو گر نامدم، مکن عیبم    که زخم دیده دو پایم ز خار و خس، بابا! از آن‌ چه دید یتیمت ز کربلا تا شام    تمام راه چو من ناله زد جرس، بابا! مرا ببر که فتادم ز پا در این ویران &nb...
6 آبان 1393

تاب تاب

سلام جوجوی ما عاشق تاب بازیه بعضی وقتا خودش تابو هل میده و صدا در میاره دست دایی جون و زندایی جون درد نکنه مشکل اینجاست که فسقلی یه لحظه آروم نمیشینه رو تاب همش در حال ورجه وورجه کردنه به خاطر همین ما همش میترسیم بیفته جدیدا هم یه کار خطرناک یاد گرفته و میره روی هر چیزی وای میسته و کلی ذوق میکنه   ...
3 آبان 1393

ما اومدیم

سلام سلام صد تا سلام خدارو هزار مرتبه شکر که به سلامتی رفتیم و اومدیم حرم هم مثل همیشه شلوغ بود و دوباره مثل دفعه های قبل من دستم به ضریح نرسید ولی آقاپسری با باباییش تونسته بودن برن جلو خیلی خوش گذشت ایشالله قسمت همه بشه جوجو کوچولوی شیطون ما حسابی آتیش سوزوند تو راه رفت و برگشت اصلا اذیت نکرد مخصوصا برگشت که 3 ساعت تو فرودگاه بودیم فقط راه میرفت و دلبری میکرد قربونش برم زود با همه گرم میگیره هروقتم که میرفتیم حرم میگفت منو بزارید زمین و دستمو نگیرید تو اون شلوغی یه همچین خواسته ای اصلا معقول نبود و بغلش میکردیم و ایشون هم تا میتونست جیغ میکشید و تمام ملت به ما نگاه میکردن تو حرم یا رواق یا هرجای د...
24 مهر 1393

پسر ما یک ساله شد

هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا عشق مامان و بابا یک ساله شد پسر عزیزم یک سال از به دنیا اومدنت گذشت یک سال از روزای تلخ و شیرینمون گذشت یک سال با نفسای تو نفس کشیدیم نازنینم یک سال قشنگ با تو بهترین تموم شد از خدا میخوام برای همیشه شاد باشی و موفق..............................     اما بگم از تولدت یکی یدونه از روز چهارشنبه زندایی جون زحمت کشیدنو برای کمک به ما اومدن واقعا شرمندمون کردن و ازشون تشکر می کنیم از 4 شنبه بعد از ظهر شروع کردیم آخه همش زندایی میگفت دیر شده و نمی رسیم خلاصه شروع کردیم ژله ها رو درست کرد...
13 مهر 1393