دردونه مامان وبابادردونه مامان وبابا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
عاشقانه های ناب ماعاشقانه های ناب ما، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

❤محمد جونـــــــــم❤

یه روز خوب.............

سلام کنجد مامان و بابا پسرخوشگلم تو این روزا خیلی وروجک شدی به همه جا سرک میکشی و به همه چی دست میزنی آخه مثلا من امتحان دارم نیم وجبی ولی در هرصورت من عاشقتم. جمعه رفته بودیم روستای مادرجون اینا که خیلی خوش گذشت منم که فقط از شما عکس می گرفتم اینم نمونه ای از شیطنتای فسقل ما پشت بخاری گیر کرده بودی و فقط داد میزدی جیگل بابا روروئک سوار شده یعنی فدایی خنده هاتم این لباس تازه برات خریدیم نانازی   ...
1 ارديبهشت 1393

نوروز 1393

سلام مهربون امسال عید اولین عید شما بود البته اولین عیدی بود که شما حضور خارجی داشتی.سال پیش حضور داخلی داشتی چون که تو دل مامانی بودی عزیزم. شما تو ایام عید اصلا اذیت نکردی وپسر خیلی خوب و خوش اخلاقی بودی من و بابایی هم خیلی خوشحال بودیم هرجا هم که میرفتیم عید دیدنی همه از خوش اخلاقی وخنده رو بودن شما تعریف می کردن و تو دل من و باباجونی هم قند آب می کردن شما حدود 300 هزارتومن هم عیدی جمع کردی و دوباره من وبابایی خیلی خوشحال شدیم سال تحویل هم خونه مادرجون(مامان مامان)بودیم که اونجاهم خیلی خوش گذشت بعدشم که عید دیدنیامون شروع شد که خیلی زیاد بود وخسته شدیم پسر خوشتیپ من آماده شده برای رفتن به عیددیدنی ...
25 فروردين 1393

نیم سالگی گل پسری مبارک

سلام مرد کوچولوی مامان شماالان یه آقا پسر نیم ساله هستی   تاخیر مامانی ببخش چون که یه عالمه کار داشتم و یه عالمه مشکل برام پیش اومد که بعدا برات میگم خوشمزه من 6 ماه که با نفسای تو از خواب پا میشم و با نفسای تو نفس میکشم و زندگی میکنم. ایشالله که همیشه سالم و شاد و موفق باشی عشق من   ماهگیت مبارک       خوشگلم 16 فروردین واکسن 6 ماهگیتو زدی و موقع زدن واکسن خیلی گریه کردی ولی بعدش آروم بودی فقط تا دو روز تب کردی و با هم رفتیم خونه مامان مامان و همه برات خیلی زحمت کشیدن.خدارو شکر دیگه واکسن نداری تا یک سالگی محمدجون 2 ساعت بعد از زدن واکسن ...
25 فروردين 1393

پسرم داره مرد میشه

فنچ خونه ما دیگه داره مردی میشه واسه خودش پسرم میتونه بشینه بدون اینکه تکیه بده همگی بگین ماشالله مامانی شما تونستی 93/1/18 برای اولین بار بشینی آفرین به این همه پیشرفت الان وقتی محمد سرپا نگه میداریم عوض اینکه جلو بره عقبی راه میره الهی مامان قربون این شیرین کاریات جدیدا هم خیلی وروجک شدی.مثل جت سینه خیز میری کم کم داری خراب کاری میکنی خیلی قشنگ دس دسی میکنی سرسری هم میکنی ولی خوب گاهی وقتا دس دسی وسرسری با هم قاطی میکنی. الان یه نفر میخوای که فقط باهات بازی کنه منم که هم کار خونه هست هم یه هفته دیگه امتحان میان ترم دارم وسرم خیلی شلوغه     مثل اینکه داری دندون درمیا...
24 فروردين 1393

وای مادرم...

صلی الله علیک یا حضرت مادر     تکفیر دشمنان علی رکن کیش ماست هرکس محب فاطمه شد قوم وخویش ماست ما بی خیال سیلی زهرا نمی شویم راضی به ترک ونهی تبرا نمی شویم ما هم کلام منکر حیدر نمی شویم با قنقذ و مغیره برادر نمی شویم مااز الست طایفه ای سینه خسته ایم ما بچه های مادر پهلو شکسته ایم   ...
15 فروردين 1393

شمارش معکوس واکسن چهار ماهگی

به نام حضرت دوست............... امروز بالاخره تصمیم گرفتیم برای نفس طلایی خودمون وبلاگ درست کنیم با یه تاخیرکوچولو 3 ماهه!!!!!!!! امروز پنج شنبه است و دو روز دیگه محمد جون ما واکسن داره و منو وبابایی محمد جون خیلی ناراحتیم آخه وقتی واکسن دو ماهگیشو زدیم بچم موقع زدن خیلی گریه کرد و بعدشم تب کرد و ما خیلی نگران شدیم. ایشالله خدا کمک کنه پسرم زیاد اذیت نشه. از همه خواهش میکنم دعا کنن تا جوجوی ما زیاد درد نکشه. ...
29 اسفند 1392

جیگر طلا پنج ماهه شد

  جونم   ماهگیت     مبارک     پسته ما امروز پنج ماهش تموم شد ورفت تو شیش ماهگی خدا رو شکر تو این ماه خیلی اتفاقا افتاد : کلوچه خوشمزه ما فرنی و سرلاک میخوره ، ماشالله غلت میزنه ، غیخ و بوووووووووو میکنه ، هزار ماشالله روز به روز داره شیرین تر میشه. از فردا هم باید ناهارا سوپ بخوره ، حریره بادوم و بیسکویت مادر با شیر هم میتونه بخوره.هوراااا تقریبا دو هفته به عید مونده ولی ما هنوز هیچ کاری نکردیم اما امسال عید خیلی شیرین میشه و خوش میگذره چون اولین سال عید بابایی و مامانی با محمد جیگر... عکسای یکی یه دونه ما نان...
11 اسفند 1392

مادر شدن قشنگه

سلام فرشته کوچولو محمدجونم ماشالله روز به روز داری بزرگتر میشی و پیشرفت میکنی و من وبابایی از دیدن پیشرفتات ضعف میکنیم قندعسلم جدیدا یاد گرفتی جیغ میزنی اونم از نوع بنفشش.خودت خیلی از صدات خوشش میاد ولی مارو دیگه به مرز جنون میرسونی.برده بودیمت دکتر میگفت جیغ زدنت به خاطر دندون درآوردنه و ما خیلی خوشحال شدیم و منتظر دراومدن مرواریدات هستیم عشقم. دکتر گفت صبا بهت فرنی بدیم وشبا سرلاک برنج.من داشتم بال درمیاوردم از اینکه قرار بود بهت غذا بدم. وقتی برای اولین بار اولین قاشق سرلاک خوردی میخواستم همونجا از خوشحالی بمیرم.آدم باید مادر باشه تا اینو درک کنه. وقتی شبا گرسنه میشی بیدار میشی تا شیر بخوری منم باید با تو بیدار ...
7 اسفند 1392